....

دیگر خیالت راحت باشد!
پس از تو هیچ کس به گل های اقاقیِ گوشه اتاق آب نداد، و من چون اقاقی خشکیدم!
بعد از تو هیچ گاه به آسمان نگاه نکردم، آخر چه لذتی دارد تماشای آسمان خاکستری آن هم بی تو؟!
تمام آرزوهایمان خشکید، همان هایی که بهانه ای می شد برای ساعت ها باهم حرف زدن!
موقع رفتنت روشنایی در چمدانت قایم شد و تو او را هم همراه خود بردی!
و از آن پس تاریکی در خانه حکم کرد!
برایت تازه چای دم کرده بودم، چای زعفرانی همان که تو می پسندی!
اما تا به خود آمدم؛
من مانده بودم و خانه ی غرق در تاریکی و دو فنجان چایِ یخ کرده!
با چه راه حلی مرا فراموش کرده ای!
آن را به من بگو
می خواهم با همان ترفند فراموشت کنم.
تو چه اشتیاقی برای رفتن داشتی، نیمی از آن شوق را می خواهم!
دلیل نماندنت چه بود؟!
این روزها منطقی شده ام و به دنبال دلیلم!
اگر می شود آدرس قبرستان را به من بگو!
می خواهم خاطرات را خاک کنم، چمدان سفر نباید سنگین باشد!

یک روز بلاخره...

یک روز بالاخره به سراغم می آیی و میبینی گوشه لبهایم سیگاری روشن است.آنگاه از خود مپرس که با گذشته ام چنین چیزی محال است تو خود تو باعث هستی آنگاه که ذره ذره از نبودنت آب میشدم آنگاه که از غم دوریت هزاربار می مردم و به امید دیدنت زنده میشدم آنگاه که برایت جان می دادم و تو چون کوه یخ نظاره گرم بودی قلب عاشقم را سوزاندی ! حالا اگر سرد شده ام، ساکت شده ام ، بی احساس شده ام و گوشه لبهایم سیگاری روشن است که جسمم را می سوزاند تو آری تو باعث شده ای! تو مسئول قلبی هستی که آن را عاشق خودت کرده ای قلبی که هر لحظه و هردم به عشق و یاد تو می تپید پس با بی تفاوتی ات ، روح صاحبش را نسوزان .

کاری کردی با دلم که دیگه هیچی برام خوشایند نیست و هیچ چیزی نمی تونه خوشحالم کنه تمام روز را در پیله تنهایی خودم پیچیدم نه با تنهایی حالم خوبه نه توان رفتن تو جمع نشستن را دارم ....

وقتی غم داری...

وقتی غم داری دیگه نمیتونی عادی باشی..

نمیتونی هیچی رو به روی خودت نیاری..

یهو به خودت میای می‌بینی بند بند وجودت از غم درد می‌کنه..

همون موقع میفهمی از کدوم حرف و کدوم آدم رنجیدی

یه آدم غمگین می‌تونه روزها، ماه‌ها و سال‌ها با غمش زندگی کنه، فقط دیگه بعد از گذروندن اون غم نباید ازش انتظار سالم بودن و شاد بودن داشته باشی..

اصن یه وقتایی تو زندگی هست ک عمق غم اونقد زیاده ک هیچ چیز، حتی اتفاقای خوب و هیجان انگیز هم حال آدمو خوب نمیکنه......

امروز جلوی آیینه ایستادم، و به چشم های کسی که رو به رویم بود خیره شدم دنبال امید می گشتم در پسِ آن چشم های قهوه ای بامُژه های سیاه، اما جز ناامیدی چیزی عایدم نشد بیشتر نگاهش کردم سردرگم بود و بی هدف، بی انگیزه شاید کمی شانه نیاز داشت برای گفتنِ غمی که در آن سوی چشم هایش چون نور کم سویی سوسو میزد، بیشتر که دقت کردم دیدم، بغض ته نشین شده ای نیز دارد خیره در چشم های بی فروغ اش دستم را برای نوازش گونه های سرد و خیس از گریه اش دراز کردم، نگاه ملتهب اش رنگ آرامش گرفت خیره تر که شدم دریافتم که او چقدر خسته و درمانده است کمی در آغوشش گرفتم سخت تن نحیف اش را به خود فشردم، ناگهان لب های بی رمق و بی رنگش، لبخند غمگینِ کم رنگی زد، دوباره به صورت بی روح اش خیره شدم گویی او خوده من بود، همانقدر خسته، درمانده، بی هدف و بی انگیزه و من خود را سخت در آغوش گرفتم او خوده من بودم

سکوت را ترجیح میدهم

سکوت را ترجیح میدهم،که هرچه فریاد زدم گوش شنوایی نبود
تو آسوده بخواب که با سرفه هایم بیدارم،برای اینکه سینه ام‌ از غم روزگارم سوخته بود
وقتی که لای انگشتان سیگار دود می‌شدم بوی حسرت گرفت لباس آرزوهایم،طعم تلخ آخرین کامی که زندگی از من گرفت مزه‌ی نرسیدن ها بود و دیواری که با حرف هایتان برای پشتم تکیه گاهی بلند بود روی سرم آوار شد با رفتارتان و صدای شکستن دستی را که زیر آوار انتظار دست شما را می کشید شنیدم وقتی که پله می‌ساختید از آن برای بالا رفتن
تنهایی ام نشت کرده به دیوار همسایه ها و امان از خیال خام من که هرچه گفتید خلاف آن بودید،در لباس دوست خنجر ها می‌زدید و من چه ساده دوستتان داشتم...

چی آمد سرم .... صمدیان

چی اومد سرم که حتی سایه ام همرام نمیاد

آوازی نداشت زبان پر از لکنتم،گفتنی های ناشنیدنی داشتم که هرکسی طاقت فهمیدنش را نداشت

لانه می‌کردم روی شانه های خودم و حصار می‌ساختم از تنهایی هام برای صدای خودم

وقتی که چشمانم سیاهی میرفت شمع می‌کشیدم

خنده میخواستم و فقط درد می‌کشیدم

سند زده ام یکجا به شقیقه هایم درد هایی را که تمامی ندارد

واژه واژه با دردهایم نیست می‌شوم،آهسته آهسته میان گریه هایم غرق می‌شوم

چه کردم با خودم که حتی سایه‌ی خمیده از رنجم فرار می‌کند از من

کسی نگفت که زندگی ام با رنج هایش کی تمام می‌شود.

گره خورده ام ، کور مادرزاد گره ای که هیچوقت به دست هیچکس باز نشد.

دوا نمیخواهم من از معالجه بیزارم شانه میخواهم شانه ای که شانه خالی نکند از سنگینیِ گریه هایم

کمی آرامش هم شاید برساند قایق ترک خورده‌ی مارا به ساحلی که رویش جسد نهنگ های خسته از دریا نباشد...

دردهایی دارم که هیچ شانه ای تاب و توان سنگینی آن را ندارد.

شب هایم با غم شروع می شود و با گریه خاتمه می یابد بدون اینکه ذره ای از بار سنگینی آن کاسته شود.

دلم میخواد سر بزارم رو شونه‌ی خودم بگم احمق چته آخه مگه دردای قبلی نگذشتن از تکرار نگرانی برای دیگران هم دست بردارم واسه یک بارم که شده واسه یک بارم که شده نگران خودم باشم نگران تیر های کشنده ی توی قلبم که چند مدته دست از گریبانم نمیکشه نگران خیره موندن های طولانی به کنج دیوار.

بسه دیگه ، بس نیست؟

اینهمه بودیم و نبودن،اینهمه درمان دادیم و درد گرفتیم

چی رسید از این آدما بهمون که هنوز نگرانشان هستیم و از غمشان نفسمان بند میاد و اشک از چشمانمان سرازیر .

توان گفتن نیست درد هایی را که درمان نمی‌شوند

توان رفتن نیست راهی را که به بن بست می‌رسد هر بار

سخنی نیست در من بجز یک سوال که کجاست فصل بهار که من هرچه می‌بینم پاییز است ، برگ هایی که زمین خوردند با کدام خاطره زرد شدند که من با هر خاطره تبر به ریشه‌ی خودم می‌زنم خستگی ام به روی شانه هایم آوار می‌شود

و سر ساعت های مشخص روزی سه وعده ترک میخورم

و منی که ادعا میکنم نویسنده ام هرچه روی دفترم قدم زدم نتوانستم بنویسم (خوشحالی) و آرزوهایم را حتی در خواب هم ندیدم تحمل ام به ستوه آمد و شکسته شیشه‌ی عمرم نیمه‌ی پری نداشت و گویی برای تماشا آمده ام فقط هرچند که این دنیا ارزش دیدن هم نداشت......

یک نخ سیگار دارم و هزاران مشکل لاینحل.....