چی اومد سرم که حتی سایه ام همرام نمیاد
آوازی نداشت زبان پر از لکنتم،گفتنی های ناشنیدنی داشتم که هرکسی طاقت فهمیدنش را نداشت
لانه میکردم روی شانه های خودم و حصار میساختم از تنهایی هام برای صدای خودم
وقتی که چشمانم سیاهی میرفت شمع میکشیدم
خنده میخواستم و فقط درد میکشیدم
سند زده ام یکجا به شقیقه هایم درد هایی را که تمامی ندارد
واژه واژه با دردهایم نیست میشوم،آهسته آهسته میان گریه هایم غرق میشوم
چه کردم با خودم که حتی سایهی خمیده از رنجم فرار میکند از من
کسی نگفت که زندگی ام با رنج هایش کی تمام میشود.
گره خورده ام ، کور مادرزاد گره ای که هیچوقت به دست هیچکس باز نشد.
دوا نمیخواهم من از معالجه بیزارم شانه میخواهم شانه ای که شانه خالی نکند از سنگینیِ گریه هایم
کمی آرامش هم شاید برساند قایق ترک خوردهی مارا به ساحلی که رویش جسد نهنگ های خسته از دریا نباشد...
دردهایی دارم که هیچ شانه ای تاب و توان سنگینی آن را ندارد.
شب هایم با غم شروع می شود و با گریه خاتمه می یابد بدون اینکه ذره ای از بار سنگینی آن کاسته شود.
دلم میخواد سر بزارم رو شونهی خودم بگم احمق چته آخه مگه دردای قبلی نگذشتن از تکرار نگرانی برای دیگران هم دست بردارم واسه یک بارم که شده واسه یک بارم که شده نگران خودم باشم نگران تیر های کشنده ی توی قلبم که چند مدته دست از گریبانم نمیکشه نگران خیره موندن های طولانی به کنج دیوار.
بسه دیگه ، بس نیست؟
اینهمه بودیم و نبودن،اینهمه درمان دادیم و درد گرفتیم
چی رسید از این آدما بهمون که هنوز نگرانشان هستیم و از غمشان نفسمان بند میاد و اشک از چشمانمان سرازیر .
توان گفتن نیست درد هایی را که درمان نمیشوند
توان رفتن نیست راهی را که به بن بست میرسد هر بار
سخنی نیست در من بجز یک سوال که کجاست فصل بهار که من هرچه میبینم پاییز است ، برگ هایی که زمین خوردند با کدام خاطره زرد شدند که من با هر خاطره تبر به ریشهی خودم میزنم خستگی ام به روی شانه هایم آوار میشود
و سر ساعت های مشخص روزی سه وعده ترک میخورم
و منی که ادعا میکنم نویسنده ام هرچه روی دفترم قدم زدم نتوانستم بنویسم (خوشحالی) و آرزوهایم را حتی در خواب هم ندیدم تحمل ام به ستوه آمد و شکسته شیشهی عمرم نیمهی پری نداشت و گویی برای تماشا آمده ام فقط هرچند که این دنیا ارزش دیدن هم نداشت......
یک نخ سیگار دارم و هزاران مشکل لاینحل.....