وقتی غم داری...
وقتی غم داری دیگه نمیتونی عادی باشی..
نمیتونی هیچی رو به روی خودت نیاری..
یهو به خودت میای میبینی بند بند وجودت از غم درد میکنه..
همون موقع میفهمی از کدوم حرف و کدوم آدم رنجیدی
یه آدم غمگین میتونه روزها، ماهها و سالها با غمش زندگی کنه، فقط دیگه بعد از گذروندن اون غم نباید ازش انتظار سالم بودن و شاد بودن داشته باشی..
اصن یه وقتایی تو زندگی هست ک عمق غم اونقد زیاده ک هیچ چیز، حتی اتفاقای خوب و هیجان انگیز هم حال آدمو خوب نمیکنه......
امروز جلوی آیینه ایستادم، و به چشم های کسی که رو به رویم بود خیره شدم دنبال امید می گشتم در پسِ آن چشم های قهوه ای بامُژه های سیاه، اما جز ناامیدی چیزی عایدم نشد بیشتر نگاهش کردم سردرگم بود و بی هدف، بی انگیزه شاید کمی شانه نیاز داشت برای گفتنِ غمی که در آن سوی چشم هایش چون نور کم سویی سوسو میزد، بیشتر که دقت کردم دیدم، بغض ته نشین شده ای نیز دارد خیره در چشم های بی فروغ اش دستم را برای نوازش گونه های سرد و خیس از گریه اش دراز کردم، نگاه ملتهب اش رنگ آرامش گرفت خیره تر که شدم دریافتم که او چقدر خسته و درمانده است کمی در آغوشش گرفتم سخت تن نحیف اش را به خود فشردم، ناگهان لب های بی رمق و بی رنگش، لبخند غمگینِ کم رنگی زد، دوباره به صورت بی روح اش خیره شدم گویی او خوده من بود، همانقدر خسته، درمانده، بی هدف و بی انگیزه و من خود را سخت در آغوش گرفتم او خوده من بودم