تولدم ....

سی و پنج سال در تبعید
به کجا می‌رود قطار حسرت روزگارم،که واگن های خالی از امیدش درآورده است دمار روزگارم را
سی و اندی سال در تبعید بودم انگار و وقتی به گذشته نگاه می‌کنم هربار گلوله ها را هدیه می‌دهد به شقیقه ام دست روزگار
طلسم شده است روحم‌،جسمم که هیچ،گشته ام در به در به دنبال خودم،نیست که نیست با جغد روی شانه ام ویرانه می‌شوم،سالهای سال با غمی به منقارم پرسه می‌زدم؛باغبان نبودم ولی هروز با حسرتم،تبر فقط به ریشه های خودم می‌زدم
سی و چند سالگی هم آیا درد تازه ایست؟مجازات می‌کنند مرا،مگر گناهم چیست؟ خشک شده است چشمه سار چشم های پر دردم در جمع ها خنده بر لبم و در تنهایی ام گریه می‌کردم
این بار با پر‌شکسته می‌شوم راهی،خسته ام ولی با همین افسرده حالی،تولدت مبارک پیر ترین جوان شهریور ماهی

،،۳۵ سالگی‌ام تنهاست ۳۵ سالگی‌ام معماست و زنگ خانه‌ی دلم سالها ترک خورده و آشفته چشم‌انتظار انگشت اشاره‌ی آدم هاست

یک نخ سیگار دارم و هزاران مشکل لاینحل

تولدمم مبارکتون

منم....

وسط داد و بیداد و دعوا یهو گفتم:

منم.

حواسش نبود اصلا بپرسه ینی چی منم؛

منم چی؟ فحشه؟ بد و بیراهه؟چیه

این منم؟؟ اما وقتی یه بار دیگه گفتم منم

دیگه سکوت نکرد داد زدم: "منم. منم.

اینی که داری باهاش میجنگی منم، دشمن نیست، غریبه نیست، رهگذر کوچه خیابونم نیست، منم. نه شمشیر دستمه، نه سنگر گرفتم جلوت نه قراره باهات بجنگم نه قراره دلت رو بشکنم ببین دستام بالاست، تسلیمم نه از ترس و نه بخاطر ناحق بودنم فقط به حرمت عشقی که گاهی تو از یاد میبریش یه وقتایی اگه سکوت میکنم در برابرت برای این نیست که حرفی برای گفتن ندارم یا نمی تونم جواب حرفاتو بدم فقط برای اینه که حالیمه قرار نیست خراب کنیم چیزیو.

اگه بحثی هم هست برای بهتر شدنمونه‌ یادم نمیره اینی که جلوم وایساده تویی.

ولی تو انگار یادت میره اینی که داری زخم رو زخمش میزنی منم ."

منی که گفتی نفسم به نفس هات بنده ولی گاهی انگار از نفس های خودت هم سیر شدی یا شایدم .....

منی که همه امید و آرزوهام رو در کنار تو می بینم اما انگار قراره تو پشت پا بزنی به همه اون امیدها و آرزوها

وصیت نامه

این وصیت نامه ی یک جوان است.

وصیت نامه ی جوانی که نمرده و تاریخ مرگش نیز معلوم نیست و در اوج جوانی اش پیر شده ،شاید همین لحظه بمیرد شاید ساعتی دیگر و یا سالهای بعد ولی این جوان می خواهد بگوید و بنویسد. بگوید بر او چه گذشته تا بعد از مرگش همه بدانند. اگر چه الان خاموش است....

این جوانی که در اوج جوانی پیر شد می نویسد:

سلام. مرگ اتفاق وحشتناکی نیست. حداقل برای من. چون مدتهاست که روح من مرده. تنها جسمی مانده که می خورد٬ می نوشد٬ می خوابد و وجود دارد. چشمهای این جسم مات است٬ به روبرو خیره است چون روحی در این تن نیست. شادی و ناراحتی برای من مفهومی ندارد. دیگر احساسها برای من نه شادی بخشند و نه متفاوت. روح من مرده و فقط چند دقیقه به جسمم برگشته تا این عبارات را به کاغذ بیاورد بگوید آنچه نگفته بود. چه شد که روحم مرد؟ چرا در جسم سالمم روحی نیست؟

روحم مرد چون در این زندگی خیلی سخته که بغض داشته باشی ، اما نخوای کسی بفهمه

روحم مرد چون امید در من مرد امیدی که به آینده نامعلوم نیست

روحم مرد چون نتونستم اونجوری که دلم می خواد زندگی کنم و از لحظه های زندگیم لذت ببرم ...

روحم سال ها پیش در کنار امید های برباد رفته ام مرد و تنها جسمی بدون دلخوشی دارد نفس های بی هدفی را می کشد....

امیدم را به لبخند زیبایت گره زده ام اما مثل تمام گره های کور زندگی ام امیدم هم گره کوری شد که نه با دست می توانم بازش کنم نه با دندان

دیدن این دردها بود که روحم را خورد و از بین برد. مردن را به زندگی در جهان دروغ و ریا و هزار رنگ بودن ترجیح دادم و جسمم را ترک کردم تا زمانی که جسمم نیز خود را تسلیم مرگ نماید.

می‌دونم که بعد مرگم حتی روحم هم شاد نخواهد بود چون زندگی ام ...

بلیط یک طرفه

گاٰهی شرایط آنقدر ساز ناکوک میزند که رقصیدن را از یاد میبرم، به یک بلیت یک‌ طرفه ‌ی بی‌ برگشت فکر میکنم. به مقصدی نامعلوم به دیاری که اقلا مردمش در عزای تو نخندند. من از زندگی فرار میکنم اما او تنِ لُخت و عرق کرده‌اش را به من می‌چسباند. دوستش ندارم و او به طرز خودخواهانه‌ی زجرآوری دوستم دارد. میخواهد من را در ماجراهای غمناکش بُکُشد.

من اما امروز وقتی زندگی خواب بود چمدان بستم و رفتم. برایش در تکه کاغذی کوچک نوشتم: «همه‌ی زورت همین بود؟!» بعد به خیابان زدم، سوار تاکسیِ زرد رنگِ صبر شدم، به راننده که خودش را امید معرفی کرد گفتم حرکت کند. پرسید:«مقصدت کجاست؟» گلویی صاف کردم و روی صندلی عقب ماشین دراز کشیدم، ریسه‌های نور آفتاب پلکم را میزد. دست کشیدم نور را بگیرم، زمزمه کردم:«نمیدونم! مگه نمیگن به کجاها برد این امید ما را؟ ببر دیگه. به هرکجا که بلدی..» پدال گاز زیر پایش غُرید، درخت‌ها از پشت شیشه شروع به دویدن کردند، باد عقب ماند و من و امید با هم زندگی را پشت سر گذاشتیم.