آسمان را هم علاف کرده ای! این ابرها برای تو صف بسته اند و این قطرات به شوقِ حضورت بر زمین نشسته اند! ما با آسمان هماهنگ کرده بودیم؛ قرار شد خوب هوا ابری شود، تا از سر دلتنگی دلِ تو کمی به تنگ آید! آنگاه با صدایی هراس انگیز آسمان شروع به باریدن کند و نم نم به شیشه ی پنجره اتاقت بزند! قرار شد بیاید و زمین را خیس کند، بویِ خاک را بلند کند تا تو بیایی! او می گفت که تو میایی، میگفت کاریت نباشد، باران که آرام گرفت پوتین به پایت کن و به خیابان برو، او هم می آید! اما بی وفا! باران آمد، زمین هم خیس شد و بوی خاک تا آسمان رفت و تو نیامدی! اکنون از کی شکایت کنم؟ سر کی داد بزنم؟ آسمان؟! به حجمِ پهناورش چگونه گله مند شوم؟ حال همه چیز آماده است، باران، زمینِ خیس و آسمانِ گرفته! آری شرایط برای اشک هایم عجیب مهیاست! پوتین ات را کنار در میگذارم، اما برایِ خودم را به پایم میکنم، آخر به خیابان ها هم قول حضورت را داده ام! بگذار بروم تا مبادا من نیز بد قول شوم! امان از باران بی موقع فروردین!.....
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۳ ساعت 16:34 توسط سید اسحق صمدیان
|