آدم ها....

آدم ها...

روزهایی طولانی و عمری کوتاه دارند!!

و فراموش میکنند که قلبی در سینه،روزی به رهگذران شریاناتش از امید قصه ها می‌بافت

پیله می‌کنم به آرزوهایم،پروانه نمی‌شوم اما...

منی که غبطه می‌خوردم به پرواز پروانه ها،حالا دل بسته ام به شمع سفیدی که،روزگارم را سیاه میخواهد

سلام...

قرص هایم را فراموش کرده ام،جهان را خاکستری می‌بینم،آیینه با تمسخر حرف هایم را تکرار می‌کند

به سینه اش مشت می‌کوبم اما

خودم می‌شکنم

سلام میکنم و بی خداحافظی می‌روم

من کسی را می‌شناسم که با صدای باران می‌میرد

من کسی را می‌شناسم که وقتی می‌گویند آب

درون اقیانوس غم هایش غرق می‌شود

سلام...

برای کمک دست میخواستم

گلویم را رها کنید یا نجاتم دهید یا بگذارید در اعماق اقیانوس غم هایم برای ماهیانی که دل تنگ تُنگ هایشان هستند،از اسارت میان میله های نامرئی زندگی قصه بگویم

پر از بغضم اما....

دیوار آرزوهایم بلند بود و من؛دستم از دنیا کوتاه

ماییم رفیق غم،گرفتار به شب بیداری ها

اتاق مه آلودم از سکوت لبریز است

پُر از بغض بودم اما کسی نپرسید حالم را

واژه هایم جمله جمله درد می‌شوند

پیوسته و آهسته

ثانیه هایی که می‌روند

حالم را نپرس که حالم گرفته و نامیزان استخ

نده از من طلب نکن که خوشحالی از من گریزان است...

یک نخ سیگار دارم و هزاران مشکل لاینحل