میدونی فرق پاک نکردن و پاک کردنِ تموم چیزایی که از کسی که تو زندگیت بوده باقی مونده چیه؟ من بهت میگم. پاک کردن و پاک نکردن، همیشه دو روش مواجه با تخریب احساسی بوده. وقتی همه‌ی نشونه‌های وجودشو از زندگیت پاک کنی، یعنی عمقِ شکستگی قلبت بی نهایت بوده. وقتی هم یه چیزای محدودی رو ازش نگه داری، نشونه‌ی این نیست که قلبت نشکسته؛ ولی این امید رو همیشه توی وجودت داری که شاید یه روزی بشه. شاید یه روزی برگشتی وجود داشته باشه. و آه دوستِ من .. هیچ برگشتی قرار نیست باشه. چیزی نیست که خودت تا الان اینو نفهمیده باشی. و عمیقا غمگینم که همچین امیدی تو ذهنت وجود داره. تنها مرهمت این گول زدنِ خودته، و خودتم اینو میدونی. و همین امید‌ِ کوچیک همزمان بزرگ، باعث میشه قلبت گاهی وقتا بهبود پیدا کنه. ولی وقتی همه چیز رو پاک کرده باشی، یاداوریِ تصویر زندگیِ قبل اون و بعد اون، هیچوقت بهبود پیدا نمیکنه و روز به روز و لحظه به لحظه، از حافظه‌ی کوتاه مدتِ تو به حافظه‌ی بلند مدتت راه پیدا میکنه. نه میتونی جلوشو بگیری، و نه باید جلوشو بگیری. در اصل، آدمای کمی هستن که فرق این دو روش رو تا الان با عمق وجود و با گرمای تموم سلول‌های بدنشون حس کردن.


صدای زوزه های باد از لا به لای پنجره!!آسمان بود و ابر های قرمز،برف هم می‌باریدبه گوشه ای دوخته بود نگاهِ سرد تر از زمستانش راگفت : تورا یاد چه می‌اندازد این صدا و این هوا ، من که سخت احساس غریبی می‌کنم حتی با خودم من زمستان بوده ام و همچنان هستم متفاوتیم امااو سرد که‌ می‌شود برف می‌بارد و سفید است من دود می‌شوم با رنگی خاکستری و می‌روم به هوا . زنده مانده ایم به ناچار،نفس می‌کشیم به اجبار در میان تلخیِ روزگار،نچشیدیم کمی طعم زندگی کردن را ، انگار که خوشحال بودن در طالع ما نبودچه کسی امید را از دل های ما ربود نمیدانم...
یک نخ سیگار دارم و هزاران مشکل لاینحل...
اسحق صمدیان زمستان ۱۴۰۲

همه چیز بماند برای شما، که از تمام دنیا شب زنده داری مارا بس است

برای تویی که تاریکی را به خواب معنا کرده ای

چگونه بگویم از گره هایی که در شبی بارانی خورده ام

چگونه از عقربه هایی بگویم که وقتی نفس هایم از دلتنگی سنگین می‌شوند با لجاجت ساکن می‌مانند

خواب واژه ای غریبه است برای ما،بعضی آدم ها از ابتدا بی‌خیال بوده اند

و بعضی ها مثل ما مادرزاد شب زنده دارند

هرکسی برای چیزی

من برای عمری که بیهوده سر می‌شود باز هم امشب بیدارم

با نخ به نخ سیگار های پی در پی روی اعصاب خودم قدم میزنم

و من فقط همین بودم

سردی دست هایمان بیهوده نبود

به وقت تنهایی،در اتاقی مه آلود قلبم بارانی تر از همیشه بود

زخم ها خورده ایم اینجا درد ها دیده ایم و نوشیده ایم همه زهر هارا و برای گفتن از حجم این درد ها غیر از خدا هیچکس نبود