صدای زوزه های باد از لا به لای پنجره!!آسمان بود و ابر های قرمز،برف هم می‌باریدبه گوشه ای دوخته بود نگاهِ سرد تر از زمستانش راگفت : تورا یاد چه می‌اندازد این صدا و این هوا ، من که سخت احساس غریبی می‌کنم حتی با خودم من زمستان بوده ام و همچنان هستم متفاوتیم امااو سرد که‌ می‌شود برف می‌بارد و سفید است من دود می‌شوم با رنگی خاکستری و می‌روم به هوا . زنده مانده ایم به ناچار،نفس می‌کشیم به اجبار در میان تلخیِ روزگار،نچشیدیم کمی طعم زندگی کردن را ، انگار که خوشحال بودن در طالع ما نبودچه کسی امید را از دل های ما ربود نمیدانم...
یک نخ سیگار دارم و هزاران مشکل لاینحل...
اسحق صمدیان زمستان ۱۴۰۲