یک روز بالاخره به سراغم می آیی و میبینی گوشه لبهایم سیگاری روشن است.آنگاه از خود مپرس که با گذشته ام چنین چیزی محال است تو خود تو باعث هستی آنگاه که ذره ذره از نبودنت آب میشدم آنگاه که از غم دوریت هزاربار می مردم و به امید دیدنت زنده میشدم آنگاه که برایت جان می دادم و تو چون کوه یخ نظاره گرم بودی قلب عاشقم را سوزاندی ! حالا اگر سرد شده ام، ساکت شده ام ، بی احساس شده ام و گوشه لبهایم سیگاری روشن است که جسمم را می سوزاند تو آری تو باعث شده ای! تو مسئول قلبی هستی که آن را عاشق خودت کرده ای قلبی که هر لحظه و هردم به عشق و یاد تو می تپید پس با بی تفاوتی ات ، روح صاحبش را نسوزان .

کاری کردی با دلم که دیگه هیچی برام خوشایند نیست و هیچ چیزی نمی تونه خوشحالم کنه تمام روز را در پیله تنهایی خودم پیچیدم نه با تنهایی حالم خوبه نه توان رفتن تو جمع نشستن را دارم ....