روزگارم شب است،در این روزهایی که هوا هوای دلگیر بودن است،پیله کرده ام به پوک های خالی نی قلیونم

گریه هایم تمامی ندارند و از شیروانی چشمانم انتظار چکه می‌کند

به گمانم در طالع کسی که زاده‌ی شب است روز بی غصه معنایی ندارد

نخ بسته ام به درد هایم و مانند حسرت هایم به دنبال خودم می‌کشم هرکجا که می‌روم

من خودم را از یاد برده ام،و لباس تنم را به رخ شب هایم می‌کشم

به راستی دیگر غروری هم ندارم،حواله اش کرده ام یکجا به بی اعتنایی چشمانی که برایشان ارزش تماشا کردن ندارم

محتاجم

به یک خوشحالیِ بی پایان،محتاجم به یک خواب آسوده و به یک شبِ آرام و بی گریه

عجیب هوا هوای باریدن است

عجیب دلم گرفته است و چشم دوخته ام به این راه پله‌ی فرسوده

در سر هوای آمدن نداری؟کمی فکر کن شاید باورت شد که کمی مرا دوست داری