خوابت را دیدم

دیشب خوابت را دیدم که در آغوشم خوابیدی

گفتی : آرامم کن , صدای قلبت را می خواهم

و امروز آتشی سوخت و آواری ریخت

چشمهایم تر شد

وجودم را می سوزانند کسانیکه تو را از من می گیرند تا کاخ آرزوهایم را ویران کنند! کاخی را که ملکه اش تو هستی !

آه کاش این آوار امروز به سر آنها می ریخت به سر کسانی که عشق را می دزدند

عشق را می کشند

و قلبشان سنگی ست !

کاش بمیرد هرچه دیوار فاصله بین ما دوتاست

این روزها ترس از دست دادنت به جانم چنگ انداخته و دارد خفه ام می کند ....

در گلویم بغضی سنگین چنگ انداخته و دارد مرا از درون به نابودی می کشاند

ترسم داشتنت برایم رویایی باشد و نداشتنت حقیقتی تلخ...